دایی مونتی عزیز سلام
باز هم نامهات دیر شد ... اینروزها حال پدر بزرگ خوب نیست و مادر و دایی و مادربزرگ همگی مشغولی نگهداری از اویند.
مادربزرگ وزن کم کرده و شبها اشک میریزد و اما پدر ... چند ماهی ایست گم شده دایی مونتی باورتان میشود؟ یک روز صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم دایی !! پدر نیست !!! همه جارا گشتیم پدر نبود هیچکجا !! همه یاد تو افتادند اما تو فرق داشتی ...
آنروز را هنوز به یاد دارم که نامهی احضاریه برای جنگ را داشتی حماسیوار میخواندی و من درآغوشت بودم ... آنروزها که کودک بودم و نمیدانستم قرار نیست هیچ زمان دیکری ببینمت ...
دایی مونتی عزیز همین الان مادر چای ریخت و گفت : یکی برای مونتی
جایت اینقدر خالیست که حتا گلهای باغچه ام پزمردند ...
جایت اینقدر خالیست که دیگر کسی به جتگ فکر نمیکند !!!
انگار همه، گلوله هایی که از سر لطف برایمان فرستادی را فراموش کردهان
دایی مونتی چاپارها نامه هارا دیگر نمیرسانند طیاره ها میرسانند ... اما نامه های من به تورا دیگر کسی نمیرساند ...
دایی مونتی ما گم شدهایم در زمان از دست رفته امان ... گم شدهایم در خلا در پوچی و تو ... تو ای نور و روشنای ما گم شدهای در هیچکجا ...
مادر مداوم صدایم میکند ... دلم برایت تنگ شده
دوستدار تو
فروزان (ر.ع)
تجربه ی دردناک...
برچسب : نویسنده : man-to-hastam بازدید : 143