یادت هست آنروز که باهم پرواز میکردیم و از درون ابر ها که میگذشتیم به تو قولی دادم ؟ آن قول دیروز انجام شد .
موهایم را شانه میزنم ... میدانی سالهاست دست به قیچی نبرده ام و کوتاهشان نکرده ام . ذخیره اش کردم برای دستان پینه بسته ی تو تا ببافیش ...
یادت هست آنروز که نیم ساعت مرا بوسیدی و سیر نمیشدی از طعم لبهایم ؟ یادت هست که باران میبارید ؟ یادت هست ؟
سالها گذشته است و ما هنوز در صف اول خط گذر یک بادبادک ایستاده ایم .
تنها خواستم به تو بگویم که قولی که به تو دادم را انجام دادم ... اینبار منتظر تو میمانم ...
پ ن : هذیونات جویده شده
تجربه ی دردناک...برچسب : نویسنده : man-to-hastam بازدید : 166